رمان|رمان بوك|دانلود رمان|رمان جديد

رمان بوك سايتي براي عاشقان رمان هاي ايراني و خارجي در انواع ژانر

دانلود رمان شام مهتاب

۱۰۹ بازديد

رمان شام مهتاب

 

رمان شام مهتاب

 

دانلود رمان عاشقانه شام مهتاب اثر هما پور اصفهاني با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا با لينك مستقيم

سالها پيش ، وقتي هنوز چشم به دنيا باز نكرده بودم حوادثي رخ داد كه تاثيرش را مستقيم روي زندگي من و تو گذاشت ، شايد هيچ كس تصورش را هم نمي كرد يك عشق آتشين در گذشته باعث يك عشق آتشين ديگر در آينده شود ، اما به خاطر زهري كه گذشتگان از عشق چشيدند عشق ما نيز بايد طعم زهر به خودش بگيرد ، بايد تقاص پس بدهيم ، هم من هم تو، تقاص گناهي كه نكرديم …

خلاصه رمان شام مهتاب

با سر و صدايي كه از بيرون ميومد به زور چشمام رو باز كردم … آفتاب از پنجره هاي بلند و سلطنتي اتاقم روي فرش هاي ابريشمي پهن شده بود! از تخت خواب بزرگ يك نفر و نيمه ام، پايين اومدم و حريري رو كه مثل پرده از بالاي تخت آويزون شده بود و دور تا دور تختم رو مي گرفت مرتب كردم!
با ديدن تابلوي قشنگم كه به ديوار بالاي تخت بود لبخندي زدم و سلام نظامي دادم!
كار هر روزم بود … قبل از خواب به تابلوم شب بخير مي گفتم و صبح ها بهش سلام مي كردم!
دمپايي راحتيمو پا كردم و شنل نازكي روي لباس خوابم پوشيدم!
چون اصلاً حال لباس عوض كردن نداشتم … جلوي آينه وايسادم و به خودم خيره شدم!
طبق روال بقيه روزا غر زدم … بازم يه روز ديگه … دوباره بايد ول شم توي خونه!
حالم از تابستون به هم مي خوره … كي تموم مي شه.
يه مسافرتم نمي ريم دلمون باز بشه … خدايا يه كاري كن امروز حوصله ام سرنره! 

يا بزن پس كله سپيده پاشه بياد اينجا كه من از تنهايي در بيام … يه كار بهترم …

 


به لينك زير مراجعه كنيد :

دانلود رمان شام مهتاب

دانلود رمان هزار و يك شب

۱۰۰ بازديد

رمان هزار و يك شبرمان هزار و يك شب

دانلود رمان هزار و يك شب ( هزار افسان ) اثر شهرزاد قصه گو ترجمه عبداللطيف طسوجي با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا با لينك مستقيم

ملكي از ملوك آل ساسان و پادشاهي از پادشاهان جزاير هند و چين دو فرزند داشت به نام شهريار (يا شهرباز) پسر كوچك كه نزد پدر ماند و به دليري و شهامت و بخشش شهره بود و بعد از مرگ پدر بر تخت سلطنت نشست و شاه زمان پسر بزرگ كه در سياست و درايت زبان زد عام و خاص بود ، كه بعد از مرگ پدر هر كدام بيست سال بر سرزمين هاي تحت حكراني حكومت كردند ، بالاخره روزي …

 

خلاصه رمان هزار و يك شب

برادر بزرگ شاه زمان دلتنگ برادر كوچك خود شد و از مقر حكومت خود يعني سمرقند عازم جزاير هند و چين شد!

به وزير اعظم خود امر كرد كه مقدمات سفر را فراهم كند!

اما بعد از اولين روز سفر و تاريك شدن هوا به هنگام زدن خيمه به همراه كاروانيان يادش آمد گوهر گرانبهايي را كه براي هديه به برادرش اماده كرده بود فراموش كرده است!

براي اينكه بين همراهان و ملازمان به فراموشكاري شهره نگردد بعد از اينكه همه خواب رفتند به دو نفر از نزديكان خود گفت كه كاري پيش آمده با من بياييد كه قبل از طلوع آفتاب برگرديم!

وقتي وارد قصر شد آن دو را بيرون نگه داشت و خود به خوابگاه وارد شد و در همان شب اول سفر و غيبت از خانه همسر خيانتكارش را با مرد اجنبي در وضعيتي ديد كه طاقتش طاق شد!

عنان اختيار از كف داد و سر هر دو را زد و بعد از كمي نشست بدون اينكه چيزي به دو همراه خود بگويد به طرف خيمه گاه برگشت و سفر خود را اندوهگين به سمت جزاير هند و چين ادامه داد!

بدون اينكه در مسير سفر با همراهان خود لب به سخن بگشايد!

شهريار كه خبر آمدن برادرش را مي شنود دستور مي دهد شهر را آذين كنند و با گروه كثيري از نجيبان و وزرا به استقبال برادري كه دلي پر از خون دارد مي رود!

شاه زمان دست در گردن برادرش انداخت و او را غرق بوسه كرد!

اما شهريار حس كرد بعد از بيست سال دوري انگونه كه بايد برادرش اشتياق ديدار او را ندارد و پنداشت شايد رنج راه و سفر باعث خستگي او شده!

بلافاصله برادر خود را به كاخ و استراحتگاه برد و فردا صبح كه به ديدار او رفت باز او راه اندوهگين ديد!

براي اين مسئله برنامه شكار چند روزه اي تدارك ديد كه شاه زمان به سبب احوالش به برادر گفت حالا كه برنامه چنين شكار باشكوهي را ريخته اي چيزي را تغيير نده و با همراهانت برو و من فردا مي آيم!

صيح كه شد شاه زمان پرده اتاق را با حالتي تب كرده كنار زد و چيزي را ديد كه غم خود را از ياد برد … او همسر خطاكار خود را در خوابگاه … آن هم در شب تاريك با يك مرد نامحرم ديده بود!

اما او در روز روشن تمام زنان حرمسراي برادرش شهرباز را مي ديد كه به فسق و فوجور مشغول بودند … بار غم و درد آن چنان بود كه از هوش رفت!

شهرباز كه بعد از يك روز خبري از برادر نيافت برنامه شكار را كنسل كرد و برادر را رنجور در اتاق خواب ديد و علت را جويا شد و شاه زمان لب به سخن گشود و بالاخره ماجرا را آشكار كرد!

شهرباز كه متحير مانده بود گفت من به خاتون و كنيزانم اعتماد كامل دارم!

شاه زمان برنامه شكار را پيشنهاد داد اما با اين تفاوت كه خودشان با اين كاروان به شكار نروند تا اين ماجرا برملا شود!

ساعاتي از روز نگذشته بود كه بساط عيش و نوش خادمان و كنيزان و خاتون ها برپا شد و با پيشنهاد شا زمان برادر كوچك شهرباز دستور داد جلادان تمام خيانتكاران را ازدم تيغ بگذرانند!

شهرباز براي انتقام هر شب دختري را به نكاح در مي آورد و بامداد دستور قتلش ميداد!

وزير شهريار كه دو دختر به نام شهرزاد و دنيا زاد داشت به شدت نگران اين قضيه بود تا اينكه شهرزاد پيشنهاد داد پدر او را به عقد پادشاه درآورد!

شهرزاد دختري زيبا رو و زبان زد عام و خاص در شهر بود و به خواهر كوچكش دنيازاد نقشه اي را طراحي ميكند!

شهرزاد همان شب به شهريار مي گويد كه خواهري دارد كه هر شب با قصه او به خواب مي رود و براي اخرين بار براش قصه بگويد!

با امدن دنيازاد قصه شهرزاد آغاز مي شود و ناتمام بامداد مي شود!

شهريار كه محسور قصه شده منتظر مي ماند فردا شب ادامه قصه را بشنود كشتن شهرزاد را موكول مي كند به فردا!

اين داستان هر شب ادامه پيدا ميكند تا هزار و يك شب و اينكه شهريار از شهرزاد صاحب فرزنداني شده و …

به لينك زير مراجعه كنيد :

دانلود رمان هزار و يك شب

دانلود رمان توسكا

۱۰۰ بازديد

رمان توسكارمان توسكا

دانلود رمان عاشقانه توسكا اثر هما پور اصفهاني با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا با ويرايش و لينك مستقيم

داستان اين رمان راجع به دختري به نام توسكا مي باشد ، دختري از گينه همه ي دخترا ، توسكا نطلبيده وارد مسيري مي شه كه براش خيلي چيزا به وجود مياره ، چيزهايي مثل محبوبيت ، پيكار ، سرمايه و چيزي كه هيچ وقت توي عقلش هم نمي گنجيد ، عشق ، عشقي از نوع ويژه در دوره اي كه نامش هم كيمياست …

 

خلاصه رمان توسكا

نگاهي عاقل اندر سفيهانه بهش كردم … موهاي حنايي رنگ داشت با چشماي قهوه اي روشن … خوشگل بود و تو دل برو!

با هم دوست بوديم ولي نه خيلي صميمي … يه وقتايي كه كارمون به هم گره مي خورد ياد هم مي افتاديم … يعني آخر دوستي بوديما!

ولي حقيقت اين بود كه من به خاطر صميمت زيادم با بابام زياد علاقه اي به دوست شدن با كسي نداشتم … بابام دنيام بود … مامانمو هم خيلي دوست داشتم ولي بابا يه چيز ديگه بود!

طناز توي يكي از روزنامه ها يه خبري خونده بود و از ديروز منو ديوونه كرده بود … يكي از كارگرداناي بزرگ براي يكي از كاراش نياز به يه چهره داره … چهره اي كه شناخته شده نباشه!

آدرس اينجا رو داده بودن براي تست … اگه توي تست قبول مي شدي تازه مي رفتي كلاس بازيگري … هيچ وقت به بازيگر شدن فكر نكرده بودم!

بابام محال بود اجازه بده من بازيگر بشم … هميشه بهم مي گفت …

به لينك زير مراجعه كنيد :

دانلود رمان توسكا

دانلود رمان پريچهر

۹۸ بازديد

رمان پريچهررمان پريچهر

دانلود رمان عاشقانه پريچهر اثر مرتضي مودب پور با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا با ويرايش و لينك مستقيم

پس از تتميم آموزه اش فرهاد به ايران باز مي گردد ، موقعيت مقبول او براي ازدواج باعث مي شود دختران زيادي مشتاق ازدواج با او باشند ، اما فرهاد دل به دختري بسته كه فقط او را در خيال ديده ، ولي بناگاه پي مي برد كه او نه يك رويا بلكه حقيقت است ، فرگل همبازي كودكي او حالا به دختر رويا هاي جايگزين شده ، متاسفانه بعد از نامزدي ميفهد فرگل تومور مغزي دارد و …

 

خلاصه رمان پريچهر

وارد خونه شدم … خونه كه چه عرض كنم باغ بسيار بسيار بزرگي بود با درختان كهن سال سر به فلك كشيده كه روزها سر و صداي پرنده ها توش قطع نمي شد!

استخري وسط باغ و دور تا دور پر از شمشادهاي بلند … ساختمان دو طبقه بزرگ و قديمي پر از اتاق!

باغ پر بود از گل و گياه … شمشادها مثل ديوارهايي بودند كه وسط باغ كشيده شده باشند … دور تا دور باغ هم نيمكت بود كه وقتي روش مي نشستي اصلا ديده نمي شدي!

باغ جون مي داد براي قايم موشك بازي … كف حياط با آجرهاي نظامي قديمي فرش شده بود … تابستون ها وقتي روش آب پاشيده مي شد بوي نم همه جارو مي گرفت!

ته باغ يه آلاچيق بود پر از شاخه هاي مو … خلوت و دنج!

صداي پرنده ها … بوي نم عطر گلها … منظره درختها همه آدم رو مست مي كرد … خلاصه عاشق اين خونه و باغ بودم!

از هر گوشه ش صد تا خاطره داشتم … در همين افكار بودم كه پدر و مادرم و فرخنده خانم از خونه بيرون اومدند و در واقع به طرف من حمله كردند …

به لينك زير مراجعه كنيد :

دانلود رمان دالان بهشت

۱۰۱ بازديد

رمان دالان بهشترمان دالان بهشت

دانلود رمان عاشقانه دالان بهشت اثر نازي صفوي با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا با ويرايش و لينك مستقيم

دختري 16 ساله به نام مهناز به همراه محمد پسر جواني كه در همسايگي يكديگر زندگي مي كنند متوجه علاقه دو طرفه به هم مي شوند و ازدواج مي كنند ، مهناز با توجه به توقعات و سن كم و بي تجرگي گمان ميكند محمد به شخص ديگري علاقه مند است و با لجاجت هاي متوالي منجر به جدايي از هم مي شوند و …

 

خلاصه رمان دالان بهشت

انگار صاعقه بر سرم فرود آمد … پس ازدواج كرده و اين زنش است كه فرزانه جان صدايش مي كند … همان طور كه روزي مرا صدا مي كرد!

همان طور كه مدت ها بود ذره ذره جانم با يادآوري اش درد مي كشيد … از احساس ضعف … حسادت … رنج … پشيماني … خجالت!

چشمانم سياهي رفت … فقط دستم را به طرف امير دراز كردم و ديگر چيزي نفهميدم!

وقتي چشم هايم را باز كردم ثريا را ديدم كه با مهرباني و ملايمت صدايم مي زد با تمتم قدرتم مي كوشيدم خودم را جمع و جور كنم كه دوباره با صداي فرزانه كه مي گفت : مهناز خانم حالتون بهتره!

احساس تلخ و كشنده ي حسادت به دلم چنگ زد … من حق نداشتم حسادت كنم … اصلاً هيچ حقي نسبت به محمد نداشتم … ولي چرا اين دل لعنتي اين جور مي كرد!

انگار تازه بعد از سال ها پرده هايي از روي چهره ي واقعي ام كنار مي رفت و خودم را بهتر مي شناختم … اين من بودم كه اين طور از حس وجود رقيب درهم شكسته بودم!

نه … نه … هنوز هم احمقم … چرا رقيب … من ديگر چه حقي نسبت به محمد دارم … چه نسبتي با او دارم كه اين زن رقيب من باشد!

اي خدا … من ناسپاسي كرده و با حماقت زندگي ام را تباه كرده بودم … ولي به جبرانش هشت سال سوخته بودم … ديگر كافي است …

 

به لينك زير مراجعه كنيد :

دانلود رمان اوراكل

۹۷ بازديد

رمان اوراكل (ORACLE)رمان اوراكل (ORACLE)

دانلود رمان جديد اوراكل (ORACLE) اثر هما پور اصفهاني با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا با لينك مستقيم

 

رمان جديد اوراكل نوشته نويسنده نام آشنا هما پور اصفهاني كارشناسي ارشد روانشناسي متولد 12 اسفند 1369 از اصفهان است كه توسط انتشارات سخن  به زودي منتشر مي شود …

 

 

خلاصه رمان اوراكل

اتاق در تاريكي محض فرو رفته بود … نه چراغ خوابي روشن بود و نه پرده زخيم و تيره اتاق اجازه مي داد هيچ نوري از چراغ هاي داخل كوچه به درون اتاق نفوذ كند!

 

طبق عادت هميشگي اش لحاف كلفت را از روي خودش كنار زده و به زور قرص خوابي كه خورده بود به خوابي نيمه عميق فرو رفته و از عالم و آدم بي خبر بود … شايد در كل يك ساعت از خوابيدنش گذشته بود!

 

اين اوراكل قدر در شش شب قبل بي خوابي كشيده بود كه آن شب حريصانه خواب جعلي و كمكي اش را در آغوش گرفته و قصد نداشت بيدار شود … از نظر خودش ديگر جز خواب هيچ چيزي نمي توانست برايش تسكين باشد!

 

از بيرون اتاق صدا مي آمد … صداي پا … كسي داشت مي دويد … ترسان و هراسان مي دويد … تنها عكس العملش به صداهاي رعب آور اين بود كه از دنده چپ بچرخد و طاق باز شود!

 

خوابش سنگين تر از اين حرف ها بود كه با يك صداي پا بيدار شود … در اتاقش ناگهاني باز و محكم و توي ديوار پشتش كوبيده شد … اين ديگر صدايي نبود كه بيدارش نكند!

 

خواب از چشمانش گريخت … لاي پلكش را به زحمت گشود و به كسي كه بين چارچوب در ايستاده و به او خيره مانده بود نگاه كرد … دختر همين كه مطمئن شد او را بيدار كرده جلو دويد!

 

ساكي كه توي دستش بود را روي زمين انداخت و در كمد او را گشود … همين طور كه تند تند هر چه به دستش مي رسيد را داخل ساك مي چپاند نفس بريده و ترسيده گفت:

 

پاشو مهراد … پاشو ! دارن مي آن … بايد بري ! مهراد سرش مي كوبيد … گيج مي رفت … مي چرخيد … چشمانش تار مي ديد!

 

دستش را اوراكل بالا آورد و آهسته روي شقيقه اش فشرد … دختر به سمتش چرخيد و اين بار جيغ كشيد … مهراد با توام … بايد بري … اين جا ديگه امن نيست … نگهباني گفت كه دارن مي …

 

صداي زنگ در بلند شد … مهراد كه تا آن لحظه فقط توانسته بود به زور لب تخت بنشيند با صداي زنگ در و جيغ همزمان دختر از جا پريد و هجوم برد سمت پنجره و پرده زخيم سياه رنگ را كنار زد!

 

نور چرخان قرمز رنگ ماشين پليس مو به تنش راست كرد … اين جا پايان خط بود ؟ ديگر به ته رسيده بود …

 

ليست جامع رمان هاي هما پور اصفهاني

 

رمان آسمان نگاهت

رمان قرار نبود

رمان توسكا

رمان شكلات تلخ

رمان سيگار شكلاتي

رمان آرامش غربت

رمان شام مهتاب

رمان روزاي باروني

رمان جدال پر تمنا (سجاده و صليب)

رمان تقاص

رمان استايل

رمان ذهن خالي

رمان افسونگر

 

 

اين مطلب جهت آگاهي طرفداران و آشنايي با تمام آثار هما پور اصفهاني نويسنده برجسته و خوب كشورمان است و اين رمان بدون هماهنگي ايشان در سايت منتشر نخواهد شد

به لينك زير مراجعه كنيد :

دانلود رمان اوراكل

دانلود رمان شركت عشق

۹۲ بازديد

رمان شركت عشقرمان شركت عشق

دانلود رمان شركت عشق اثر بيتا منصوري با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا با ويرايش و لينك مستقيم

سوگند به اسم تو ذكرت نشد جدا از من ، گرفت دست تو را پس چرا خدا از من ، چنان بسوي تو با سر دويدم‌ از سر شوق ، كه روي برف نماندست ردپا از من ، منم آن دختر از ديار غم ، منم آن كسي كه غم خورد و غم خوار بود ، منم منم منم تنها منم ، تنها ياري رسان خود منم ، خدايا دوستش داشتم چرا گرفتي دستش را از دست من ، خدايا من هنوز دوستش دارم برگردانش …

خلاصه رمان شركت عشق

خانوم پرونده هاي شركت هايي كه پيشنهاد كار بهتون دادن رو نگاه كردم و بهتريناشو جدا كردم گزاشتم رو ميزتون شما يكي رو انتخاب كنيد و به من اطلاع بديد كه من با شركت تماس بگيرم!

باشه ايي گفتم و راهي اتاقم شدم!

واي شركت دو هفته است حسابدار نداره … بايد به پرستو بگم اگهي بزن … اوف بايد معدلش هم بالا باشه تا راحت باشم!

بعداز كارهاي هر روز و روزمره سوار ماشينم شدم به سمت عمارت روندم … مستقيم رفتم تو اتاقم و لباسامو با يه تاپ و شلوارك عوض كردم رفتم سمت اتاق سينا!

داداشم يكسال تصادف كرده و نخاعش آسيب ديده و الان نميتونه راه بره!

افسردگي حاد گرفته و با كسي جز من حرف نميزنه … در زدم داخل شدم با خنده گفت : سلام پرنسس دادا …

به لينك زير مراجعه كنيد :

دانلود رمان شركت عشق