خودم هم توقع اين جواب را نداشتم درست مثل ابروهاي او كه بالا پريده بود و نشان ميداد اين جوابم زيادي به مزاجش خوش نشسته. فرصت را از دست نداد مثل خودم گفت:
_منو تحريك نكن خانم نيلوفر قائمي فر...چون خودت هنوز آمادگي رو به رو شدن با هيرمان واقعي رو نداري...
خيلي عجيب بود و لي اين بازي را دوست داشتم. طبق معمول لبم را گاز گرفتم و گفتم:
_مگه هيرمان واقعي همين نيست؟
لبانش را متفكر و البته كاملا" حرصي جلو داد و تير آخرش را پرتاب كرد. يك تير كاري كه اي كاش افكار هميشه مسموم مرا نشانه نگرفته بود.
_حيف كه از حمام آب سردايي كه ميگيري ميترسم...والا اينطوري گير نبودم...
حمام آب سردهايي كه ترسناك بود. چقدر اين جمله برايم آشنا بود. لبخندم محو شد. مثل او كه از حرف خودش هول كرد.
_مشاورم حال بدي كه مرا به حمام و قطرات آب سرد ميكشاند را حمام آب سرد ترسناك ميخواند و تنها كسي كه از اين وضعيت من، آنهم نه به صورت كامل، خبر داشت خاله سعادت بود. من حتي نميگذاشتم زخم هايي كه بعد از حمام به روي خودم با شستن هاي بي رويه ميگذارم را خاله ببيند. اصلا به خاله سعادت نگفته بودم كه مشاور چنين اسمي براي حمام هاي سرد من گذاشته اما هيرمان ميدانست. اينقدري ميدانست كه خودش هم بعد از گفتن با ديدن صامت ماندن من نگاهش دستپاچه شد ولي خيلي زود خودش را جمع و جور كرد و ادامه داد:
_من تا يه ساعت ديگه توي سالن منتظرتم خانم...دير نكن كه خودم ميام براي كمك كردن توي حاضر شدنت...
ذهنم هنوز درگير بود اما حرفي كه زد درصد زيادي ذهنم را مشغول كرد. حتما" خاله سعادت گفته بود كه من بيشتر با آب سرد دوش ميگيرم و اين اسم هم كاملا" اتفاقي بيان شده. قطعا" همين بود. والا كه از هر زاويه نگاه ميكردم او خيلي از جزئيات زندگي من دور بود.
آرام گرفتم و كوتاه گفتم:
_كجا ميخوايم بريم اين وقت ظهر مگه؟
بلند شد و قبل از صحبت با جمع گفت:
_توي همين طيف يه مانتو داري...اونو بپوش لطفا"...
جوابم را نداد و من كه هميشه لجوجانه به دنبال جواب بودم نخواستم بپرسم. اين حس دروني بود. ذهنم مداوم در حال هشدار هاي طولاني بود اما قلبم همه را با يك حركت سريع پس ميزد و برايم راه زنانگي كردن را باز ميكرد. به نوعي داشت مرا وادار به لذت بردن از وضعيتي كه مثل رويا سپري ميشد ميكرد.
_نوش جان همگي...دست شما هم درد نكنه مرضيه خانم...
رو به هيراد ادامه داد:
_اگه غذات تموم شده يه گپ كوتاه باهات دارم...
هيراد هم بلند شد و خيلي راحت در مقابل چشم همه ما سر همسرش را بوسيد و گفت:
_آره...بيا بريم توي باغ... به هواي آزاد بعد از اين همه پرخوري احتياج دارم...
گفت و با نوش جاني همراه برادرش شد و من نگاهم تا بيرون رفتن آنها با هم به روي مردي بود كه عجيب داشت جاي همه چيز را برايم ميگرفت. دردهايم، غم هايم، نداشته هايم و حتي استرسهايي كه داشتم. فقط يك چيز اين ميان مرا ميپيچاند. در او چيز آشنايي بود كه دركش نميكردم. نميدانم چرا نميخواستم به آن فكر كنم. شايد به خاطر اين بود كه ته تمام ترسهايم را گره ميزد و اين احمقانه ترين فكر و توهم موجود بود.
هيرمان را هيچ وقت در گذشته ام نميديدم. شايد چند برخورد سنگين پس امكان اينكه نسبتش با روزبه او را برايم ترسناك ميكرد بيشتر بود تا هر توهم بيخود ديگري.