آرشیو فروردین ماه 1399

رمان بوك سايتي براي عاشقان رمان هاي ايراني و خارجي در انواع ژانر

رمان طلاهاي اين شهر ارزانند

۳۳۲ بازديد
رمان طلاهاي اين شهر ارزانند
رمان طلاهاي اين شهر ارزانند

دانلود رمان طلاهاي اين شهر ارزانند از هانيه وطن خواه (shazde koochool) با فرمت pdf نسخه كامل با ويرايش جديد و لينك مستقيم رايگان

رمان ويژه اين پست روايت زندگي زرنگار، مرد پولدار هفتاد ساله اي است كه دو فرزند دختر و دو پسر دارد، دختر دوم او كيميا كه مجرد هم است، عاشق استاد نخبه دانشگاهش به نام طاهاست، كيميا كه قرار بود با برادر شوهر خواهرش يعني نامدار ازدواج كند، برخلاف تصور همه با طاها از ايران خارج مي شود و زرنگار در عوض خواهر كوچك طاها را كه عاشق پسر خاله خودش (امير) مي باشد را مجبور به ازدواج با خود مي كند تا در خانه اش به عنوان خدمتكار كار كند ...خلاصه رمان طلاهاي اين شهر ارزانند

چشم روي هم گذاشت و من نگاه به جمعيت از پس شيشه معلوم انداختم و دلم هري پايين ريخت و اين نفسها گاهي بازيشان ميگيرد ... قدمي از ماشين فاصله گرفتم و نگاهم چرخ خورد و ذهنم چرخ خورد و گاهي من ميان سرسراي طبقه بالا ميان همه ي تنها شدن هاي خانه هم چرخ ميخوردم ... چرخ خوردن را دوست داشتم ... از همان بچگي هايي كه خانوم
نگذاشت خرجشان كنم.

جمعيت سياه پوش را ميديدم و چشم هايم گاهي ميدويد ميان جمعيت و دلم اندكي آشناييت ميخواست ... نگاه برگرداندم و او تكيه زده بود به ماشين لوكسش و ميان پالتوي كوتاهش گرم بود و انگار تنها قلب من اين روزها يخ زده تر ميشد ... زن هاي چادري را ميديدم و چادر من كو و نگاه مردان چرا خوره ي جانم ميشود؟ و چه تز هايي ميدادم من و يكي از آنها هم توي ذهنم چرخ ميخورد و من پوزخند حرامش ميكردم

زن كه باشي ميان نگاه هاي در*يده مردان گرگ صفت هيچ نديده با چادر و بي چادر رقص عرياني داري و بس ... نگاه آشنايي ديدم و كمي روسريش عقب رفته بود و اشكش لحظه اي عقب رفت و دست هايش روي من باز شد و اين همان دست هايي است كه اشك هايم را زدود و من ميدانستم كه خرم ميكند ... دستي روي شانه ام نشست و ميان حجمي از بوي حلوا و خرما فرو رفتم و من با همه ي دور بودن هايم ...

قابل توجه: رمان جذابي كه در اين پست بارگذاري شد يكي از رمان هاي فارسي پرطرفداري بود كه خيلي از دوستان راضي بودند و درخواست كردند در سايت رمان مان قرار دهيم، اين رمان جديد نيست اما پيشنهاد ميشه بخونيد.

به لينك زير مراجعه كنيد :

رمان طلاهاي اين شهر ارزانند

رمان بگذار آمين دعايت باشم

۲۰۹ بازديد
رمان بگذار آمين دعايت باشم
رمان بگذار آمين دعايت باشم

دانلود رمان بگذار آمين دعايت باشم از هانيه وطن خواه (shazde koochool) با فرمت pdf نسخه كامل با ويرايش جديد و لينك مستقيم رايگان

رمان ويژه اين ساعت داستان دختري به نام آمين است كه خواهري به نام آيلين دارد و مادرش از پدرش طلا*ق گرفته، پدرش آن يكي خواهر (آيلين) را بيشتر دوست دارد ولي آمين را زياد نه، يكي از دوستان پدرش خواهر آمين را ميخواهد، و چون پدرشان رضايت ندارد تصميم به دزديدن آيلين ميكنند اما، به اشتباه آمين دزديده مي شود و ...خلاصه رمان بگذار آمين دعايت باشم

لباس خانوم حشمت يا همون زنيكه تازه به دوران رسيده رو تو كيفم جا دادم و اون مانتوي بلند كار آهوي پنجه طلا رو به تن كرده با يه شال ساده مشكي تيپم رو تكميل كردم و كيف محتوي اون لباس قروغمزه السلطنه و لحظه آخر با اون سويي شرت باز هم هنر دست آهو رو از ياد نبردم ... از خونه بيرون زدم و دلم خوش اين شد كه حداقل يك دلخوشي دارم

از در كه بيرون زدم دقيق توي يه كوچه بلند حاوي تنها دو سه تا باغ قرار داشتم و توقف يه شاسي بلند مشكي رو كنار پام حس كردم و نگام به شيشه هاي دوديش افتاد و قدمام سرعت بخشيده شد و صدايي منو از راه رفتن باز داشت ... خانوم ميدونين اين آدرس كجاست؟ ... به موهاي از ته تراشيده مرد و اون كاپشن مشكي تو تنش و جاي بخيه كنار ابروش يه نگاه انداختم و يه حس ناخوشايند تو وجودم پيچيد و ترسو كنار زده يه قدم به اون آدم منبع وحشت چند لحظه ايم نزديك شدم و يه صلواتي مرحمت روح فتوت خانوم گلي كه از همون بچگي منو از غريبه جماعت ترسونده كردم!

نگام به كاغذ خالي افتاد و تغيير جهت نگام به اون لبخند زشت حك شده رو اون صورت رسيد و دلم مشت شد و نفسم با برخورد يه چي به دهنم گرفت و جيغي كه خواست به عكس العمل تبديل بشه خفه شد تو گلوم و تو لحظه آخر نگام گير كرد به اون سويي شرت هنر دست آهو كه افتاده بود رو زمين و پرت شدم تو ماشين و يه دستمال و بوي غليظ تنفس شده توسط من و كم كم از هوش رفتنم ...

توجه: كاربران عزيز، يكي از رمان هاي عاشقانه پرطرفدار و درخواستي، بگذار آمين دعاهايت باشم، را مي توانيد در سايت رمان رايگان ما اكنون دانلود كنيد

به لينك زير مراجعه كنيد :

رمان بگذار آمين دعايت باشم

رمان حوالي كيلومتر دوازده

۹۴۶ بازديد
رمان حوالي كيلومتر دوازده
رمان حوالي كيلومتر دوازده

دانلود رمان حوالي كيلومتر دوازده اثر شقايق لامعي با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا نسخه كامل با ويرايش و لينك مستقيم رايگان

با ما باشيد با سوپرايز اين ساعت رمان بوك، عاشقانه اي رازآلود و هيجاني به نام حوالي كيلومتر12 / كيهان مغربي، مدير عامل آژانس هواپيمايي، روي روابط عاشقانه‌ي دو نفر از پرسنلش، حساس مي‌شود و درصدد كشف رازي برمي‌آيد كه روابط اين دو نفر را بهم مي‌ريزد تا اين‌ كه ...خلاصه رمان حوالي كيلومتر دوازده

ايستادن ناگهاني كيهان، بند دلش را پاره كرد و پشيمانش كرد از بستن در، اگر در را نبسته بود زودتر مي توانست فرار كند
فرار كند؟ مگر مي شد از كيهان فرار كرد؟ اصلا فرار مي كرد ... كجا را داشت براي پناه بردن؟ به سر تا پاي تيره پوش مرد مقابلش نگاه كرد ... نمي توانست چشم هايش را قفل چشمانش كند؛ مي ترسيد؛ ديگر از اين چشم ها مي ترسيد ... خصوصا حالا كه در دو قدمي اش ايستاده بود!

من تخته مي كنم در اون كلاسي رو كه تا اين موقع از شب بازه ... سرش را پايين تر برد؛ هوا كم آورده بود! روزي در هوايي كه عطر اين مرد را داشت نفس مي كشيد و حالا، اگر نزديكش مي شد، هوا كم مي آورد ... دلش مي خواست دستش را تخت سينه اش بگذارد و به عقب هولش دهد ... دلش مي خواست تمام شود اين روزهاي روي دور كند رفته دست كيهان كه روي چانه اش نشست، ضعف كرد و بند كيف روي شانه اش، شد سنگين ترين وزنه ي دنيا.

هنوز نمي توانست چشم هايش را بالا بكشد؛ حتّي وقتي انگشت كيهان لب هايش را لمس كرد ... براي مدرس زبانته يا مربي باشگاه؟ اين لب ها رو براي كي اين رنگي كردي؟ ... دست خودش نبود وقتي لب هايش را بهم فشرد ... مردش مرد گير دادن هاي اين چنيني نبود؛ مردش اصلا اين مرد وحشتناكي كه روبرويش ايستاده بود و بازخواست مي كرد نبود ... مردش اصلا ...

جمع بندي: اميدواريم رمان جديد حوالي كيلومتر 12 شقايق لامعي و دانلود رايگان رمان از سايت رمان ما مورد رضايت شما قرار گرفته باشد، چون دنبال كردن سايت ما توسط شما يعني ذوق ما براي ارسال بهترين رمان هاي ايراني و خارجي پرطرفدار جديد و كمياب

به لينك زير مراجعه كنيد :

رمان حوالي كيلومتر دوازده

رمان قلب هايمان غزل پولادي

۵۲۲ بازديد
رمان قلب هايمان
رمان قلب هايمان

دانلود رمان قلب هايمان از غزل پولادي با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا نسخه كامل با ويرايش مجدد و لينك مستقيم رايگان

پيشنهاد امروز رما رمان ايراني قلب هايمان؛ داستان تقابل دو خواهر بر سر عشقي مثلث عشقي كه تا حالا خوندين، برخلاف بقيه مثلث ها به جاي دوتا پسر و يه دختر ، دو تا دختر داريم و يه پسر ...

خلاصه رمان قلب هايمان

با ضربه ي محكمي كه روي گونه ام نشست ، روي زمين پرت شدم ... عروسك كهنه و ژوليده ام هم شبيه من روي زمين غلت خورد ... عروسكي كه هم پاي لحظه هاي تنهايي ام بود ... با ديدن حال زارم خنده اي كرد و با پا ضربه اي به عروسك زد كه باعث شد ، دورتر شود ... مگه تو دختري كه عروسك داري ؟

دوست داشتم با صداي بلند بگويم: مگه فقط دخترها عروسك دارن ؟ همه ي آدم ها عروسك دارن ... همه ي اون هايي كه تنهان ... مثل من ... اما سكوت كردم و تنها بيشتر در خودم جمع شدم تا كمتر ضربه بخورم ... كاري كه همه ي عمر مي كردم ... فرار از چشم هاي رنگي كه انگار هيچ سرگرمي جز بازي كردن با من نداشتند!

پسربچه با آن چشم هاي ترسناكش تنها چند سال از من بزرگتر بود ... هنوز هم بازي مي كرد اما به جاي عروسك ، با من ... مني كه عروسك دست خانواده اش بودم ... سنگيني نگاه كسي پشت سر هر دويمان باعث شد ، عقب بكشد و نگاهي به پشت سرش بياندازد

دست به سينه هر دويمان را نگاه مي كرد ... اي كاش به غير از نگاه كردن كاري انجام مي داد ... پسربچه در مقابل نگاه جدي و نافذ برادر بزرگترش ، خودش را جمع و جور كرد ... اگر اين نگاه هاي سبز رنگ نبود ...

رمان هاي عاشقانه ايراني كه ارسال مي شوند طبق راي اكثريت ارسال ميشوند و بي شك همه رمان هاي فارسي باب طبع ما نيست، اما سايت رمان رايگان ما به هر حال تقديمتان ميكند

رمان جنوب از شمال

۱,۸۳۶ بازديد
رمان جنوب از شمال
رمان جنوب از شمال

دانلود رمان جنوب از شمال اثر بهاره حسني با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا نسخه كامل با ويرايش و لينك مستقيم رايگان

همراهان وبسايت رمان بوك اكنون با شماييم با داستان جنوب از شمال/ فرقي ندارد كه در كجاي زمين باشيم،شمال يا جنوب، تو از شمال مي آيي و به جنوب مي رسي، به جنوب پر از نور و گرما، زماني كه پرندگان به طرف جنوب كوچ كردند، چشم انتظارت خواهم ماند ...خلاصه رمان جنوب از شمال

كتاب را بستم و كنار گذاشتم ... مكبث باب ميل من نبود ... بايد با همان رومئو و ژوليت بر مي گشتم ... كسي خنديد ... صداي خنده ي شاد مامان شمسي بود كه با صداي خنده شيهه مانند مانند توران خانم، مخلوط شده و به سختي قابل تشخيص بود ... دوباره يك خنده ي بلند ديگر ... كمي گوش هايم را تيز كردم ... احتمالا هاسميك بود

مامان شمسي چيزهايي راجب پل و راه و سفر مي گفت ... دوباره بساط فال و فالگيري شان به راه افتاده بود ... برخاستم و كتاب را روي تخت انداختم و از اتاق زدم بيرون ... آديك هم به جمعشان اضاف شده بود ... با ديدن من با خنده گفت كه بيايم و يك قهوه بخورم تا فالم را بگيرد ... سرم را تكان دادم و لبخند زنان به آشپزخانه رفتم ... از همان جا صداي مامان شمسي مي آمد كه: اخلاق نحسش عين مامانشه!

بلند بلند خنديدم ... به طوريكه آديك و توران خانم هم به خنده افتادند ... قهوه ايي ريختم و به هال برگشتم و رو به رويشان نشستم ... نمي دانم اگر اين فال و ورق بازي كردن هاي دوره ايي آنها نبود، مامان شمسي چوطر مي خواست وفت اش را بگذراند ... آديك دوباره نگاهم كرد و با خنده نخودي بامزه ايي گفت ...

صحبت: رمان هاي بهاره حسني، سيل مشتاقان زيادي دارد، با دانلود رايگان رمان جديد جنوب از شمال از سايت رمان ما مي توانيد با قلم ايشان آشنا شويد