رمان|رمان بوك|دانلود رمان|رمان جديد

رمان بوك سايتي براي عاشقان رمان هاي ايراني و خارجي در انواع ژانر

رمان شوك شيرين قسمت 327

۷ بازديد

خودم هم توقع اين جواب را نداشتم درست مثل ابروهاي او كه بالا پريده بود و نشان ميداد اين جوابم زيادي به مزاجش خوش نشسته. فرصت را از دست نداد مثل خودم گفت:

_منو تحريك نكن خانم نيلوفر قائمي فر...چون خودت هنوز آمادگي رو به رو شدن با هيرمان واقعي رو نداري...

خيلي عجيب بود و لي اين بازي را دوست داشتم. طبق معمول لبم را گاز گرفتم و گفتم:

_مگه هيرمان واقعي همين نيست؟

لبانش را متفكر و البته كاملا" حرصي جلو داد و تير آخرش را پرتاب كرد. يك تير كاري كه اي كاش افكار هميشه مسموم مرا نشانه نگرفته بود.

_حيف كه از حمام آب سردايي كه مي‌گيري مي‌ترسم...والا اينطوري گير نبودم...

حمام آب سردهايي كه ترسناك بود. چقدر اين جمله برايم آشنا بود. لبخندم محو شد. مثل او كه از حرف خودش هول كرد.

 

_مشاورم حال بدي كه مرا به حمام و قطرات آب سرد مي‌كشاند را حمام آب سرد ترسناك مي‌خواند و تنها كسي كه از اين وضعيت من، آنهم نه به صورت كامل، خبر داشت خاله سعادت بود. من حتي نمي‌گذاشتم زخم هايي كه بعد از حمام به روي خودم با شستن هاي بي رويه مي‌گذارم را خاله ببيند. اصلا به خاله سعادت نگفته بودم كه مشاور چنين اسمي براي حمام هاي سرد من گذاشته اما هيرمان مي‌دانست. اين‌قدري مي‌دانست كه خودش هم بعد از گفتن با ديدن صامت ماندن من نگاهش دستپاچه شد ولي خيلي زود خودش را جمع و جور كرد و ادامه داد:

_من تا يه ساعت ديگه توي سالن منتظرتم خانم...دير نكن كه خودم ميام براي كمك كردن توي حاضر شدنت...

ذهنم هنوز درگير بود اما حرفي كه زد درصد زيادي ذهنم را مشغول كرد. حتما" خاله سعادت گفته بود كه من بيشتر با آب سرد دوش مي‌گيرم و اين اسم هم كاملا" اتفاقي بيان شده. قطعا" همين بود. والا كه از هر زاويه نگاه مي‌كردم او خيلي از جزئيات زندگي من دور بود. 

آرام گرفتم و كوتاه گفتم:

_كجا مي‌خوايم بريم اين وقت ظهر مگه؟

بلند شد و قبل از صحبت با جمع گفت:

_توي همين طيف يه مانتو داري...اونو بپوش لطفا"...

جوابم را نداد و من كه هميشه لجوجانه به دنبال جواب بودم نخواستم بپرسم. اين حس دروني بود. ذهنم مداوم در حال هشدار هاي طولاني بود اما قلبم همه را با يك حركت سريع پس ميزد و برايم راه زنانگي كردن را باز مي‌كرد. به نوعي داشت مرا وادار به لذت بردن از وضعيتي كه مثل رويا سپري ميشد مي‌كرد.

_نوش جان همگي...دست شما هم درد نكنه مرضيه خانم...

رو به هيراد ادامه داد:

_اگه غذات تموم شده يه گپ كوتاه باهات دارم...

هيراد هم بلند شد و خيلي راحت در مقابل چشم همه ما سر همسرش را بوسيد و گفت:

_آره...بيا بريم توي باغ... به هواي آزاد بعد از اين همه پرخوري احتياج دارم...

 

گفت و با نوش جاني همراه برادرش شد و من نگاهم تا بيرون رفتن آنها با هم به روي مردي بود كه عجيب داشت جاي همه چيز را برايم مي‌گرفت. دردهايم، غم هايم، نداشته هايم و حتي استرس‌هايي كه داشتم. فقط يك چيز اين ميان مرا مي‌پيچاند. در او چيز آشنايي بود كه دركش نمي‌كردم. نمي‌دانم چرا نمي‌خواستم به آن فكر كنم. شايد به خاطر اين بود كه ته تمام ترسهايم را گره ميزد و اين احمقانه ترين فكر و توهم موجود بود. 

هيرمان را هيچ وقت در گذشته ام نمي‌ديدم. شايد چند برخورد سنگين پس امكان اينكه نسبتش با روزبه او را برايم ترسناك مي‌كرد بيشتر بود تا هر توهم بيخود ديگري.

رمان طلاهاي اين شهر ارزانند

۳۳۲ بازديد
رمان طلاهاي اين شهر ارزانند
رمان طلاهاي اين شهر ارزانند

دانلود رمان طلاهاي اين شهر ارزانند از هانيه وطن خواه (shazde koochool) با فرمت pdf نسخه كامل با ويرايش جديد و لينك مستقيم رايگان

رمان ويژه اين پست روايت زندگي زرنگار، مرد پولدار هفتاد ساله اي است كه دو فرزند دختر و دو پسر دارد، دختر دوم او كيميا كه مجرد هم است، عاشق استاد نخبه دانشگاهش به نام طاهاست، كيميا كه قرار بود با برادر شوهر خواهرش يعني نامدار ازدواج كند، برخلاف تصور همه با طاها از ايران خارج مي شود و زرنگار در عوض خواهر كوچك طاها را كه عاشق پسر خاله خودش (امير) مي باشد را مجبور به ازدواج با خود مي كند تا در خانه اش به عنوان خدمتكار كار كند ...خلاصه رمان طلاهاي اين شهر ارزانند

چشم روي هم گذاشت و من نگاه به جمعيت از پس شيشه معلوم انداختم و دلم هري پايين ريخت و اين نفسها گاهي بازيشان ميگيرد ... قدمي از ماشين فاصله گرفتم و نگاهم چرخ خورد و ذهنم چرخ خورد و گاهي من ميان سرسراي طبقه بالا ميان همه ي تنها شدن هاي خانه هم چرخ ميخوردم ... چرخ خوردن را دوست داشتم ... از همان بچگي هايي كه خانوم
نگذاشت خرجشان كنم.

جمعيت سياه پوش را ميديدم و چشم هايم گاهي ميدويد ميان جمعيت و دلم اندكي آشناييت ميخواست ... نگاه برگرداندم و او تكيه زده بود به ماشين لوكسش و ميان پالتوي كوتاهش گرم بود و انگار تنها قلب من اين روزها يخ زده تر ميشد ... زن هاي چادري را ميديدم و چادر من كو و نگاه مردان چرا خوره ي جانم ميشود؟ و چه تز هايي ميدادم من و يكي از آنها هم توي ذهنم چرخ ميخورد و من پوزخند حرامش ميكردم

زن كه باشي ميان نگاه هاي در*يده مردان گرگ صفت هيچ نديده با چادر و بي چادر رقص عرياني داري و بس ... نگاه آشنايي ديدم و كمي روسريش عقب رفته بود و اشكش لحظه اي عقب رفت و دست هايش روي من باز شد و اين همان دست هايي است كه اشك هايم را زدود و من ميدانستم كه خرم ميكند ... دستي روي شانه ام نشست و ميان حجمي از بوي حلوا و خرما فرو رفتم و من با همه ي دور بودن هايم ...

قابل توجه: رمان جذابي كه در اين پست بارگذاري شد يكي از رمان هاي فارسي پرطرفداري بود كه خيلي از دوستان راضي بودند و درخواست كردند در سايت رمان مان قرار دهيم، اين رمان جديد نيست اما پيشنهاد ميشه بخونيد.

به لينك زير مراجعه كنيد :

رمان طلاهاي اين شهر ارزانند

رمان بگذار آمين دعايت باشم

۲۰۹ بازديد
رمان بگذار آمين دعايت باشم
رمان بگذار آمين دعايت باشم

دانلود رمان بگذار آمين دعايت باشم از هانيه وطن خواه (shazde koochool) با فرمت pdf نسخه كامل با ويرايش جديد و لينك مستقيم رايگان

رمان ويژه اين ساعت داستان دختري به نام آمين است كه خواهري به نام آيلين دارد و مادرش از پدرش طلا*ق گرفته، پدرش آن يكي خواهر (آيلين) را بيشتر دوست دارد ولي آمين را زياد نه، يكي از دوستان پدرش خواهر آمين را ميخواهد، و چون پدرشان رضايت ندارد تصميم به دزديدن آيلين ميكنند اما، به اشتباه آمين دزديده مي شود و ...خلاصه رمان بگذار آمين دعايت باشم

لباس خانوم حشمت يا همون زنيكه تازه به دوران رسيده رو تو كيفم جا دادم و اون مانتوي بلند كار آهوي پنجه طلا رو به تن كرده با يه شال ساده مشكي تيپم رو تكميل كردم و كيف محتوي اون لباس قروغمزه السلطنه و لحظه آخر با اون سويي شرت باز هم هنر دست آهو رو از ياد نبردم ... از خونه بيرون زدم و دلم خوش اين شد كه حداقل يك دلخوشي دارم

از در كه بيرون زدم دقيق توي يه كوچه بلند حاوي تنها دو سه تا باغ قرار داشتم و توقف يه شاسي بلند مشكي رو كنار پام حس كردم و نگام به شيشه هاي دوديش افتاد و قدمام سرعت بخشيده شد و صدايي منو از راه رفتن باز داشت ... خانوم ميدونين اين آدرس كجاست؟ ... به موهاي از ته تراشيده مرد و اون كاپشن مشكي تو تنش و جاي بخيه كنار ابروش يه نگاه انداختم و يه حس ناخوشايند تو وجودم پيچيد و ترسو كنار زده يه قدم به اون آدم منبع وحشت چند لحظه ايم نزديك شدم و يه صلواتي مرحمت روح فتوت خانوم گلي كه از همون بچگي منو از غريبه جماعت ترسونده كردم!

نگام به كاغذ خالي افتاد و تغيير جهت نگام به اون لبخند زشت حك شده رو اون صورت رسيد و دلم مشت شد و نفسم با برخورد يه چي به دهنم گرفت و جيغي كه خواست به عكس العمل تبديل بشه خفه شد تو گلوم و تو لحظه آخر نگام گير كرد به اون سويي شرت هنر دست آهو كه افتاده بود رو زمين و پرت شدم تو ماشين و يه دستمال و بوي غليظ تنفس شده توسط من و كم كم از هوش رفتنم ...

توجه: كاربران عزيز، يكي از رمان هاي عاشقانه پرطرفدار و درخواستي، بگذار آمين دعاهايت باشم، را مي توانيد در سايت رمان رايگان ما اكنون دانلود كنيد

به لينك زير مراجعه كنيد :

رمان بگذار آمين دعايت باشم

رمان حوالي كيلومتر دوازده

۹۴۶ بازديد
رمان حوالي كيلومتر دوازده
رمان حوالي كيلومتر دوازده

دانلود رمان حوالي كيلومتر دوازده اثر شقايق لامعي با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا نسخه كامل با ويرايش و لينك مستقيم رايگان

با ما باشيد با سوپرايز اين ساعت رمان بوك، عاشقانه اي رازآلود و هيجاني به نام حوالي كيلومتر12 / كيهان مغربي، مدير عامل آژانس هواپيمايي، روي روابط عاشقانه‌ي دو نفر از پرسنلش، حساس مي‌شود و درصدد كشف رازي برمي‌آيد كه روابط اين دو نفر را بهم مي‌ريزد تا اين‌ كه ...خلاصه رمان حوالي كيلومتر دوازده

ايستادن ناگهاني كيهان، بند دلش را پاره كرد و پشيمانش كرد از بستن در، اگر در را نبسته بود زودتر مي توانست فرار كند
فرار كند؟ مگر مي شد از كيهان فرار كرد؟ اصلا فرار مي كرد ... كجا را داشت براي پناه بردن؟ به سر تا پاي تيره پوش مرد مقابلش نگاه كرد ... نمي توانست چشم هايش را قفل چشمانش كند؛ مي ترسيد؛ ديگر از اين چشم ها مي ترسيد ... خصوصا حالا كه در دو قدمي اش ايستاده بود!

من تخته مي كنم در اون كلاسي رو كه تا اين موقع از شب بازه ... سرش را پايين تر برد؛ هوا كم آورده بود! روزي در هوايي كه عطر اين مرد را داشت نفس مي كشيد و حالا، اگر نزديكش مي شد، هوا كم مي آورد ... دلش مي خواست دستش را تخت سينه اش بگذارد و به عقب هولش دهد ... دلش مي خواست تمام شود اين روزهاي روي دور كند رفته دست كيهان كه روي چانه اش نشست، ضعف كرد و بند كيف روي شانه اش، شد سنگين ترين وزنه ي دنيا.

هنوز نمي توانست چشم هايش را بالا بكشد؛ حتّي وقتي انگشت كيهان لب هايش را لمس كرد ... براي مدرس زبانته يا مربي باشگاه؟ اين لب ها رو براي كي اين رنگي كردي؟ ... دست خودش نبود وقتي لب هايش را بهم فشرد ... مردش مرد گير دادن هاي اين چنيني نبود؛ مردش اصلا اين مرد وحشتناكي كه روبرويش ايستاده بود و بازخواست مي كرد نبود ... مردش اصلا ...

جمع بندي: اميدواريم رمان جديد حوالي كيلومتر 12 شقايق لامعي و دانلود رايگان رمان از سايت رمان ما مورد رضايت شما قرار گرفته باشد، چون دنبال كردن سايت ما توسط شما يعني ذوق ما براي ارسال بهترين رمان هاي ايراني و خارجي پرطرفدار جديد و كمياب

به لينك زير مراجعه كنيد :

رمان حوالي كيلومتر دوازده

رمان قلب هايمان غزل پولادي

۵۲۲ بازديد
رمان قلب هايمان
رمان قلب هايمان

دانلود رمان قلب هايمان از غزل پولادي با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا نسخه كامل با ويرايش مجدد و لينك مستقيم رايگان

پيشنهاد امروز رما رمان ايراني قلب هايمان؛ داستان تقابل دو خواهر بر سر عشقي مثلث عشقي كه تا حالا خوندين، برخلاف بقيه مثلث ها به جاي دوتا پسر و يه دختر ، دو تا دختر داريم و يه پسر ...

خلاصه رمان قلب هايمان

با ضربه ي محكمي كه روي گونه ام نشست ، روي زمين پرت شدم ... عروسك كهنه و ژوليده ام هم شبيه من روي زمين غلت خورد ... عروسكي كه هم پاي لحظه هاي تنهايي ام بود ... با ديدن حال زارم خنده اي كرد و با پا ضربه اي به عروسك زد كه باعث شد ، دورتر شود ... مگه تو دختري كه عروسك داري ؟

دوست داشتم با صداي بلند بگويم: مگه فقط دخترها عروسك دارن ؟ همه ي آدم ها عروسك دارن ... همه ي اون هايي كه تنهان ... مثل من ... اما سكوت كردم و تنها بيشتر در خودم جمع شدم تا كمتر ضربه بخورم ... كاري كه همه ي عمر مي كردم ... فرار از چشم هاي رنگي كه انگار هيچ سرگرمي جز بازي كردن با من نداشتند!

پسربچه با آن چشم هاي ترسناكش تنها چند سال از من بزرگتر بود ... هنوز هم بازي مي كرد اما به جاي عروسك ، با من ... مني كه عروسك دست خانواده اش بودم ... سنگيني نگاه كسي پشت سر هر دويمان باعث شد ، عقب بكشد و نگاهي به پشت سرش بياندازد

دست به سينه هر دويمان را نگاه مي كرد ... اي كاش به غير از نگاه كردن كاري انجام مي داد ... پسربچه در مقابل نگاه جدي و نافذ برادر بزرگترش ، خودش را جمع و جور كرد ... اگر اين نگاه هاي سبز رنگ نبود ...

رمان هاي عاشقانه ايراني كه ارسال مي شوند طبق راي اكثريت ارسال ميشوند و بي شك همه رمان هاي فارسي باب طبع ما نيست، اما سايت رمان رايگان ما به هر حال تقديمتان ميكند

رمان جنوب از شمال

۱,۸۳۶ بازديد
رمان جنوب از شمال
رمان جنوب از شمال

دانلود رمان جنوب از شمال اثر بهاره حسني با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا نسخه كامل با ويرايش و لينك مستقيم رايگان

همراهان وبسايت رمان بوك اكنون با شماييم با داستان جنوب از شمال/ فرقي ندارد كه در كجاي زمين باشيم،شمال يا جنوب، تو از شمال مي آيي و به جنوب مي رسي، به جنوب پر از نور و گرما، زماني كه پرندگان به طرف جنوب كوچ كردند، چشم انتظارت خواهم ماند ...خلاصه رمان جنوب از شمال

كتاب را بستم و كنار گذاشتم ... مكبث باب ميل من نبود ... بايد با همان رومئو و ژوليت بر مي گشتم ... كسي خنديد ... صداي خنده ي شاد مامان شمسي بود كه با صداي خنده شيهه مانند مانند توران خانم، مخلوط شده و به سختي قابل تشخيص بود ... دوباره يك خنده ي بلند ديگر ... كمي گوش هايم را تيز كردم ... احتمالا هاسميك بود

مامان شمسي چيزهايي راجب پل و راه و سفر مي گفت ... دوباره بساط فال و فالگيري شان به راه افتاده بود ... برخاستم و كتاب را روي تخت انداختم و از اتاق زدم بيرون ... آديك هم به جمعشان اضاف شده بود ... با ديدن من با خنده گفت كه بيايم و يك قهوه بخورم تا فالم را بگيرد ... سرم را تكان دادم و لبخند زنان به آشپزخانه رفتم ... از همان جا صداي مامان شمسي مي آمد كه: اخلاق نحسش عين مامانشه!

بلند بلند خنديدم ... به طوريكه آديك و توران خانم هم به خنده افتادند ... قهوه ايي ريختم و به هال برگشتم و رو به رويشان نشستم ... نمي دانم اگر اين فال و ورق بازي كردن هاي دوره ايي آنها نبود، مامان شمسي چوطر مي خواست وفت اش را بگذراند ... آديك دوباره نگاهم كرد و با خنده نخودي بامزه ايي گفت ...

صحبت: رمان هاي بهاره حسني، سيل مشتاقان زيادي دارد، با دانلود رايگان رمان جديد جنوب از شمال از سايت رمان ما مي توانيد با قلم ايشان آشنا شويد

دانلود رمان دزيره

۱۷۱ بازديد
رمان دزيره
رمان دزيره

دانلود رمان دزيره جلد يك و دو اثر آن ماري سلينكو با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا با ويرايش جديد و لينك مستقيم رايگان

داستان زندگي اوژني دزيره كلاري ملقب به دزيدريا ملكه سوئد و نروژ، فرزند فرانسيس كلاري تاجر ثروتمند ابريشم در قرن هيجدهم ( هشتم نوامبر سال 1377 ميلادي ) در شهر پدري اش مارسي فرانسه چشم به جهان گشود و طي جرياناتي با ناپلئون بناپارت و برادرش آشنا مي شود  ...

خلاصه رمان دزيره

ناپلئون كه در آن دوره يك ارتشي ساده و فقير بود علاقه مند دزيره مي شود و مصادف با سال 1794 با هم نامزد مي شوند و دو سال بعد ناپلئون بدون دزيره راهي فرانسه و آنجا با يك بيوه ي سرشناس به نام ژوزفين دوبوهارنه با اين نظريه كه مي تواند رشد و ترقي كند ازدواج مي كند .

دزيره بعد از مدتي بي بي خبري تصميم به رفتن به فرانسه مي گيرد و در جشن نامزدي ناپلئون و ژوزفين سر مي رسد و با پرتاب ظرفي به سمت ژوزفين مجلس را به نيست خودكشي ترك مي كند .

در آن مهماني مردي با نام ژنرال ژان باتيست برنادوت با تصور اينكه ناپلئون از سادگي دزيره سواستفاده كرده مانع از خودكشي او مي شود و چندي بعد با وي ازدواج مي كند.

ژان باتيست كه مردي كار آزموده و با تجربه بود و افتخارات و پيروزي هاي متعددي داشت توسط مجلس ملي سوئد ولايتعهد برگزيده و در سال 1810 رسما پادشاه مي شود ... دزيره در سال 1829 تاج گذاري و رسما ملكه كشور سوئد شد و ...

قهرمان اصلي اين رمان برناردين اوژني دزيره مي باشد و قابل ذكر است كه اين رمان جزو ده رمان برتر دنياست كه به فارسي ترجمه گرديده است و به شدت پيشنهاد مي شود از دست ندهيد و نظراتتان را با ما در ميان بگذاريد

به لينك زير مراجعه كنيد :

دانلود رمان دزيره

دانلود رمان پر

۱۵۴ بازديد
رمان پر
رمان پر

دانلود رمان پر اثر شارلوت مري ماتيسن با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا با ويرايش جديد و لينك مستقيم رايگان

داستان زندگي كارمند اداره بيمه راجر دالتون است كه در پي مرگ مشكوك يكي از مشتريان جهت صحت ماجرا با عنوان بازرس پليس به منزل مقتول رفته و او كه متاهل است عليرغم داشتن زن و فرزند شانزده ساله اي دلباخته دختر دزد و بيوه اي به نام ماويس مي شود و چون صداي خوبي دارد زن را به خوانندگي تشويق مي كند و راجر كه توان پرداخت هزينه آموزش خوانندگي را ندارد دست به اختلاس و دزدي از اداره مي زند و بعد از سه سال حبس اكنون ماويس هم يك خواننده سرشناس شده و ...

خلاصه رمان پر

صورتش جوان و جذاب بود! كمتر زني بود كه او را زشت بپندارد! در چشمانش حالتي موج ميزد كه او را يك انسان خوشبخت نشان ميداد ... او بنا به راي دادگاه به سه سال حبس با كار مداوم محكوم شده بود ... هر كس ديگري بجاي او بود خشمگين و ناراحت به نظر ميرسيد اما او چهره آرام و متبسم داشت در حالي كه ميدانست او را به سوي زنداني ميبرند كه بايستي سه سال تمام بدون انكه اميد ملاقاتي داشته باشد در آن بگذراند .

با اين حال باز هم خود را خوشبخت ميدانست تلاش قضات دادگاه براي كشف محل اخفا طريقه ي مصرف يك هزارو ديويست ليره انگليسي كه پول كمي نيست به جايي نرسيد آنها نتوانستند بفهمند كه اين مبلق پولبه چه علتي برداشته شده ؟

او همواره ساكت و ارام بود و جز در مواردي كه مايل بود به هيچكدام از پرسش هاي قضات جواب نميداد و همين سكوت و آرامش مداومش بود كه تمام قاضيان دادگاه او را لجباز و احمق تصور كردند من همه ي اين ماجرا را فراموش كرده بودم چون بيش از چهار سال از آن جريان گذشت تا من بر تمام اسرار نهفته در دادگاه ان روز پي بردم.

روجر دالتون را از زمان كودكي ميشناختم، با او همكلاسي بودم ... آشنايي من و او از پشت ميز و نيمكت هاي مدرسه شروع شده بود ... يادم نمي آيدكه كلاس چندم بودم او را به خاطر داشتن صداي زيبايش در گروه كر مدرسه پذيرفتن او هر هفته به همراه افراد ديگري به كليسا ميرفت و آواز ميخواند.

ولي پس از آن به جهت تفاوت هايي كه در فكر و سليقه ما بود كم كم از هم فاصله گرفتيم و با وجودي كه يكي دو ساله بعد هم همكلاس بوديم اما هيچ ارتباط نزديكي بين ما نبود ... روجر هميشه دوست داشت تنها باشد و فكركند اما من نقطه ي مقابل او بودم.

در تابستان خودم رو با فوتبال و خوردن قهوه و سانديچ سرگرم ميكردم و در زمستان اوقاتم رو در زمين تنيس ميگذراندم، نمي دانم چرا پس از چند سالحرارت و گرمي صدايش را از دست داد طوري كه ...

به لينك زير مراجعه كنيد :

دانلود رمان پر

دانلود رمان زن قراردادي

۱۷۹ بازديد
رمان زن قراردادي
رمان زن قراردادي

دانلود رمان زن قراردادي اثر مهري رحماني با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا با ويرايش جديد و لينك مستقيم

داستان رمان در اصل با همين عنوان توسط نويسنده خارجي لين گراهام نوشته شده است كه به همين اسم هم توسط مهري رحماني با مضمون متفاوت به تحرير درامده هر دو حكايت با فرمت پي دي اف هستند كه نسخه اندرويدي كه براي دانلود قرار داده ايم رمان خارجي هست كه در سايت هاي مشابه براي فروش گذاشته شده اند و نسخه فعلي آنها كامل نيست ...

خلاصه رمان زن قراردادي

كتاب را بست داشت فكر ميكرد كه شب بهترين قسمت روز است

نه صدايي نه قانوني نه منعي همه چيز در اختيار خودش بود.

روي زمين دراز كشيد بدنش را كش و قوس داد. ماه از پنجره به روياهايش ريخت.

تلفن زنگ زد

وقتي حرفهام تموم شد با لحني كه رنگ موعظه داشت گفت:

ما دنبال فوق العاده هستيم در حاليكه فوق العاده اي در كار نيست.

نميدونم چه جوابي دادم ولي خوب ميدونم وقتي گوشي رو گذاشت فهميد كه به من دروغ گفته چون از تاسف خزيده در صداش بوي يك انتظار سرخورده مي اومد.

مطمئنم وقتي كه اين حرفو زد سوز اين انتظار توي چشماش سرخ و مرطوب شده بود

چون در لحن صداش نه تنها حسرت بلكه بغض كهنه اي پس رفته بود ولي نه اونقدر كه من نفهمم.

انتظار چيزي چيزي مثل حسي شبيه اتفاقي ساده با طعمي فوق العاده است. …

نسخه خارجي :

داستان درباره دختريست كه پدر و مادرش قصد

دارند از يكديگر جدا شوند, در واقع پدرش آنها را به خاطر دختري جوان ترك كرده و حالا از آنها مي

خواهد خانه و مغازه شان را بفروشند و سهم او را بدهند تا با همسر جديدش بتواند زندگي كند

در واقع گل فروشي مادرش منبع درآمد اندكي براي آنهاست و همين حالا هم نمي توانند از عهده

بسياري از قبض هاي شان بربيايند . پدرشان آنها را تهديد كرده كه اگر خانه را نفروشند به دادگاه

از آنها شكايت خواهد كرد . اوضاع زندگي آنها بسيار وخيم است . از طرفي نمي‌توانند از عهده

خرج و مخارج زندگي برايند و از طرف ديگر مادرش به خاطر اين خيانت پدر بسيار افسرده و غمگين

است . تا جايي كه به خاطر اندوه طلاق مريض شده

در اين هنگام خواهر دوقلوي او كه براي پيدا كردن كار به شهر بزرگتري رفته , بعد از دو هفته با

پيشنهادي شگفت انگيز برمي‌گردد

به لينك زير مراجعه كنيد :

دانلود رمان زن قراردادي

دانلود رمان فاز تنهايي

۳۲۱ بازديد
رمان فاز تنهايي
رمان فاز تنهايي

دانلود رمان فاز تنهايي اثر ريحانه صدري با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا با ويرايش جديد و لينك مستقيم

داستان اين رمان راجب دختر فرانسوي به اسم ماريا است كه به سبب حرفه پدرش كه پليس هست مورد تهديد گروهي از مافيا قرار مي گيرد ، او ناچار مي شود با اميرعلي كه يك پليس متعصب ايراني است ازدواج كند و با اميرعلي به ايران بيايد ، اختلاف فرهنگي و عقيدتي اين دو شخص پيشامدي به وجود مي آورد كه خواندنش خالي از لطف نيست …

خلاصه رمان فاز تنهايي

ماريا … ماريا … ماريا

با كلافگي پتو رو از سرش كنار زد فقط يك نفر جرات مي كرد بدون اجازه به اتاق او بياد.
ماريا : تو هيچ وقت آدم نميشي.

بهار سر خوشان خنديد و گفت : مگه فرشته ها هم آدم ميشن از كي تا حالا ؟

ماريا : چي ميخواي ؟
بهار : پاشو ببينم ناسلامتي فردا داري ميري ايران اون موقع راحت گرفتي خوابيدي ... پاشو لباساتو آوردم.

ماريا: چه لباسي ؟
بهار: لباس هاي مخصوص ايران ... تو كه نميخواي با اين لباسهاي نيم وجبي بري ايران ...

بعد يه حالت متفكر گرفت و گفت : اينجوري بري يكي ميري دو تا بر ميگردي.

درسته پسر عمه من تارك دنياست ولي ديگه نميتونه از اين زيبايي بگذره.

ماريا بالشتش را به طرف او پرتاب كرد و چند تا ناسزا هم به او گفت

در حال حاضر اين چيزها براش اهميت نداشت دوري از وطن و پدرش تنها دوستش بهار براش آزار دهنده بود.

بهار : پاشو ببين چي برات خريدم.

ماريا : يه جوري ميگي انگار خودم نديدم خوبه با هم سفارش داديم.

بهار : عكسشو ديدي خودشو نو نديدي كه.

هفته پيش از سايت لباس هاي اسلامي ايراني چند دست لباس سفارش داده بودند باورش نميشد او كه در خريد لباس اينقدر وسواس داشت …

به لينك زير مراجعه كنيد :

دانلود رمان فاز تنهايي